قوله تعالى: و منْ آیاته اللیْل و النهار و الشمْس و الْقمر... الآیة کلام خداوندى که ملکش را عزل نیست و جدش را هزل نیست، عزش را ذل نیست و حکمش را رد نیست، او را ند نیست و از وى بد نیست. خدایى که جز از وى ملک نیست و ملک وى بسپاه و حشم نیست، عزت وى بطبل و علم و خیل و خدم نیست. پادشاهى که هفت آسمان رفیع ایوان درگاه او، هفت بساط منیع مقر خاصگیان او، خورشید عالم آراى چون جام سیماب بحکمت او، هیکل ماه گاه چون نعل زرین و گاه چون درقه سیمین بقدرت او، عالم علوى و عالم سفلى همه نشانست بر وحدانیت و فردانیت او.


بر صنع اله بى‏عدد برهانست


در برگ گلى هزارگون پنهانست‏

روز ار چه سپید و روشن و تابانست


آن را که ندید روز و شب یکسانست‏

کسى که خواهد تا ملکى را بسزا بداند و بشناسد نخست در ولایتش نگرد، آن گه در سپاهش نگرد، آن گه در صنع و فعلش نگرد، پس آن گه درو نگرد تا او را بسزا بداند.


چنانستى که رب العزة گفتى: عبدى اگر خواهى که در ولایتم نگرى لله ملْک السماوات و الْأرْض و گر خواهى که در سپاهم نگرى لله جنود السماوات و الْأرْض ور خواهى که در فعلم نگرى فانْظرْ إلى‏ آثار رحْمت الله کیْف یحْی الْأرْض بعْد موْتها ور خواهى که در صنعم نگرى و منْ آیاته اللیْل و النهار و الشمْس و الْقمر ور خواهى که فردا در من نگرى امروز از صنع من با من نگر بدیده دل أ لمْ تر إلى‏ ربک کیْف مد الظل تا فردا بفضل من در نگرى بدیده سر وجوه یوْمئذ ناضرة إلى‏ ربها ناظرة.


اى جوانمرد! هر که جلال حق بدانست و از صنع وى با وى نگرست مقصدش درگاه الله بود، دست تصرفش از کونین کوتاه بود، پاى عشقش همیشه در راه بود، دلش در قبضه عزت پادشاه بود، بر ظاهرش کسوت عبودیت بود، در باطنش حلیة نظر.


باسرار ربوبیت بود، بروز در راز بود، بشب در ناز بود، این که رب العزة گفت: و منْ آیاته اللیْل و النهار و الشمْس و الْقمر نه آن را گفت تا تو صورت آن به بینى و از ان در گذرى، لیکن آن را گفت تا تو در ان تفکر کنى و حقایق آن باز جویى و بر رموز و اشارات آن واقف شوى، بدانى که شب خلوتگاه دوستانست، موسم و میعاد آشتى جویانست، وقت نیاز نمودن مریدانست، هنگام راز و ناز عاشقانست. بنده باید که با حق جل جلاله بروز در منزل راز بود، بشب در محمل ناز بود، بروز در نظر صنایع بود، بشب در مشاهده صانع، بروز با خلق در خلق بود، بشب با حق بود در قدم صدق، بروز در کار بود، بشب در خمار بود، بروز راه جوید، بشب راز گوید، تا حق لیل و نهار گزارده بود و از صورت بصفت رسیده بود، و آنچه گفت تعالى و تقدس: الشمْس و الْقمر آفتاب عنایت فهم کند و ماه معرفت که از برج ازلیت تابد و از مطلع قربت برآید و بر سینه دوستان تابد. آفتاب و ماه صورت زینت آسمان است که مى‏فرماید جل جلاله: زینا السماء الدنْیا بمصابیح آفتاب عنایت و ماه معرفت زینت دلهاى مومنان است که میگوید: و زینه فی قلوبکمْ ماه در آسمان گاه گاه بمیغ پوشیده شود لکن باطل نگردد، اشارت است که معصیت گاه گاه معرفت را بپوشد لکن هرگز باطل نکند.


قوله: لا تسْجدوا للشمْس و لا للْقمر و اسْجدوا لله الذی خلقهن آدم صلوات الله علیه در ان حال که بزلت مبتلا شد بسیار بگریست و بآخر سجده توبت بیاورد، در آن سجده توبت وى بمحل قبول افتاد، جبرئیل آمد و آدم را خبر کرد که توبت تو مقبول شد آدم از ان سجده سر برداشت و این بشارت از جبرئیل بشنید، بشکر این بشارت که یافت دیگر باره بسجده شتافت، سجده دیگر بیاورد، اول سجده عذر بود، دوم سجده شکر بود، تعلیم است مر بندگان را که در نماز دو سجده آرید یکى عذر زلتها خواستن، دیگر شکر نعمتها کردن، و گفته‏اند: این دو سجده که بنده آرد در حال عبادت یکى حکایت حال ازلى است آن روز که رب العزة فرمود: أ لسْت بربکمْ همه بسجود در افتادند در ان حال که خطاب حق شنیدند، دیگر سجده مثال حال ابدى است در وقت دیدار خداوند ذو الجلال اندر بهشت، چنانک در خبر است: «اذا سطع لهم نور فیخرون سجدا فیقال لهم: لیس هذا اوان السجود بل هذا اوان الوجود».


یک سجده در حال وجود است دیگر سجده در حال شهود، بنده مومن چون این دو سجده بیارد بوقت نماز و هنگام راز، خویشتن را از ان عزیزان شمارد، سجده اول حال وجود انگارد، سجده دوم حال شهود انگارد، هم چنان بود که از ازل تا ابد در سجود گذارد. و گفته‏اند: دین خداوند که سبب رستگارى بندگان است و مایه آشنایى ایشان بناى آن بر دو چیز است: یکى نمایش از حق، دیگر روش از بنده. نمایش آنست که گفت جل جلاله: سنریهمْ آیاتنا فی الْآفاق، روش آنست که گفت: منْ عمل صالحا فلنفْسه و تا از حق نمایش نبود از بنده روش نیاید، و آن نمایش هم در آیات آفاق است هم در آیات انفس، در آیات آفاق آنست که گفت: أ و لمْ ینْظروا فی ملکوت السماوات و الْأرْض، و در آیات انفس آنست که گفت: و فی أنْفسکمْ أ فلا تبْصرون میگوید: خویشتن را ننگرید و اندیشه نکنید در نهاد خویش که رب العالمین چندین دقایق حکمت و حقایق صنعت بقلم لطف قدم بر لوح این نهاد ثبت کرده و انوار اصطناع و آثار تکریم بر وى نگاشته، سرى مدور که سرا پرده عقل است و مجمع علم از وى صومعة الحواس ساخته، این نهاد مجوف و این شخص مولف، قیمت که گرفت بعقل و علم گرفت. قیمت آدمى بعقل است و حشمت او بعلم، کمال آدمى بعقل است و جمال او بعلم، پیشانى چون تخته سیم آفرید، دو ابرو بر مثال دو کمان از مشک ناب بروى بزه کرده، دو نقطه نور چشم در دو پیکر ظلمت ودیعت نهاده، صد هزار گل مورد از گلشن دو رخ او برآورده، سى و دو دندان بر مثال در در صدف دهان نهان کرده، مهرى از عقیق آبدار بر وى نهاده، از آنجا که بدایت لب است تا آنجا که نهایت حلق است بیست و نه منزل آفریده و آن را مخارج بیست و نه حرف گردانیده، از دل سلطانى در وجود آورده و از سینه او را میدانى ساخته و از همت مرکبى تیز رو و از اندیشه بریدى مسرع، دو دست گیرا دو پاى روا آفریده. این همه که رفت خلعت خلقت است و جمال ظاهر، و بالاى این کمال و جمال باطن است، یکى تأمل کن در لطایف و عواطف ربانى و آثار عنایت و رعایت الهى که تعبیه این مشتى خاک است، و انواع کرامت و تخاصیص قربت که بر ایشان نهاده که همه عالم بیافرید و بهیچ آفریده نظر محبت نکرد. بهیچ موجود رسول نفرستاد، بهیچ مخلوق پیغام نداد، چون نوبت بآدمیان رسید که بر کشیدگان لطف بودند و نواختگان فضل و معادن انوار، اسرار ایشان را محل نظر خود گردانید، پیغامبران بایشان فرستاد، فرشتگان را رقیبان ایشان کرد، سوز عشق در دلها نهاد، بواعث شوق و دواعى ارادت پیاپى کرد. مقصود ازین عبارت و اشارت آنست که آدمى مشتى خاک است، هر چه یافت ازین تشریفات و تکریمات همه لطف و عنایت خداوند پاک است. او جل جلاله عطا که دهد بکرم خود دهد نه باستحقاق تو، بجود خود دهد نه بسجود تو، بفضل خود دهد نه بفعل تو، بخدایى خود دهد نه بکدخدایى تو.